«السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا»
گفته بودم تو بخواهی میشود
گرچه من بار گناهم، تو بخواهی میشود…
سلام آقای من!
روز های آخر سال ۱۴۰۰ یکی یکی سپری میشدند، آن روز ها از مرکز خادمیاری شهرمان تماس گرفتند و گفتند : خانوم پگاه فعالیت خادمی ندارید و قرار است از خادمیاری حذف شوید!
بغضم ترکید!
یا امامِ رضا!
از تمامی این دنیای وسیع دلم به این خوش است که به اسم هم که شده لطف شما شامل حالم شده که پیشوند یا پسوند نامم «خادمیاری رضوی» است!
هرچند که حرمت را ندیده ام، هرچند که به بارگاهت نرسیده ام… من یک خادمِ حرم ندیده ام…
این بار که از مرکز خادمیاری آستان قدس رضوی شهرمان تماس گرفتند و هشدار حذف شدن از خادمیاری را دادند!
دلم شکست! چند دفعه ای هشدار حذف داده بودند اما این بار دیگر حسابی دلم از شما شکست آقا جان! بغض امانم نمیداد و چاره ای نداشتم!
آمدم این شعر را که میگوید : « لطف ارباب اگر شامل نوکر گردد، روزی اش روی تماشایی دلبر گردد» را گویندگی و تدوین نمودم و در صفحه مجازی اینستاگرامم به آدرس « آوای پگاه» گذاشتم! و در کپشن پست نوشتم : « نمیدانم چه حسی است در من که مرا چنین آشفته ی دیدار مرقد امام هشتم کرده است!
فقط میدانم آدمی گاهی میتواند دلش برای آنجا که هرگز ندیده است هم تنگ شود…
و ما چنین دلتنگیم!
دلتنگ حرم!
دلتنگ گنبد طلای شما یا رضا…
دلتنگی این روز های واپسین ۱۴۰۰ امان را بریده!
نامت بر لبانم جاری و اشک چشمانم سرازیر است…
صبرم به سر آمده است یا رضاجان!
کاش صدایم بکنی
کاش مرا هم به سمت حرمت راه نمایم بکنی…»
کم کم عید نوروز بود و سال جدید داشت شروع میشد و این دل من شده بود غم خانه! غم اینکه نکند همین به اسم خادم بودن را هم از من بگیرند! نکند دیگر هیچ امیدی برای نوکری تان برایم باقی نگذارند! نکند این خادم حرم ندیده ی شما دیگر هیچوقت حرم را نبیند…
روز ها یکی یکی سپری شدند و روز عید نوروز دعایم این بود که امسال یعنی سال ۱۴۰۱ هر طور شده به حرم شما مشرف شوم نمیدانم چطوری…
کاش خودتان مرا بطلبید،دعوت نمایید!
تا که از این دلتنگی ندیدن حرم آرام شوم
تا از این خادمِ حرم ندیده بودن آزاد شوم…
نمیدانم بالاخره هر طور شده باید راه حرم را برایم باز کنید…
تا اینکه یک روز دانشگاهمان اعلام نمود که قرار است زیارت اولی ها را به مشهد ببرند و دوستانم نام مرا نوشته بودند..
آن هنگام که این خبر را شنیدم با تمام وجودم خوشحال شدم و اشک شوقم جاری… و به یاد آن روز هایی که زیر لب زمزمه میکردم : من یه نوکر در به درم، چن ساله همش منتظرم، اسمم در بیاد برم حرم وای وای…
از خوشحالی گریه میکردم که بالاخره لطف اربابم شامل حالم شده است، راست است که دل شکسته ها را خوب میخرید…
به دنبال پرونده ی خادمی ام رفتم و آن را به نمایندگی آستان قدس اُستان فارس بردم و اینجا بود که تازه فهمیدم که چند سال است که امام رضا را دارم و خود بی خبر بودم، تازه فهمیدم که امام رضا (ع) این خادم حرم ندیده اش را برای اولین بار فراخوانده و خوشحال تر از همیشه شدم…
شاید از بین تمامی دانشجوی های این دوره تنها من باشم که حال و روزم این است…
از همان ابتدا که وارد مشهد شدم چشمانم بی قرار و مدام به دنبال این بود که گنبد طلای شما را از دور ببیند! و از شدت شوق چاره ای نداشتند جز ریزش اشک… و چشمم به این بود که برسیم به همان خیابانی که انتهایش حرم است…
اما در بهترین روز و در بهترین شب که شب تولد حضرت معصومه (س) و روز دختر بود به آرزویم رسیدم و همانطور که دوست داشتم تنهای تنها حتی بدون تلفن همراه « گم شده در حرم» بودم!…
در جستجوی ضریح و گنبد طلای شما آقا جان! همچون معشوقی که بیتاب دیدار یار است…
راه ورود به ضریح را از خُدام میپرسیدم و ناگهان چشمم به گنبد طلای شما افتاد آقا جان! به پنجره فولاد شما یا رضا جان! همانها که همیشه در عکس و فیلم ها دیده بودم را اینبار در واقعیت میدیدم و زیر لب زمزمه میکردم کاش از این خواب بیدار نشوم!… اما اینها خواب نبود… واقعیت بود….
با بار گناه آمده ام یا رضا
میشود آیا صدایم بکنی؟!
شرمنده ام آقا جان…
میشود آیا نگاهم بکنی؟!
« گم شده ام»
میشود آیا به سمت حرمت راه نمایم بکنی؟!
زندگی ام پر ز گره…
میشود آیا گره زندگی ام وا بکنی؟!…
* دل نوشته از آوای پگاه – دانش آموخته رشته مشاوره و راهنمایی دانشگاه فرهنگیان استان فارس