به گزارش سحاب پرس؛
بهشت زهرا
دلم از دست این آتش بلاله
نداره چارهای باید بناله
بهشت و خانه ی زهرا آتش؟
تصور کردنش حتی محاله
زلیخا بنی ایمان
***
ای مادر شیرینزبان، خالیست جایت
ای خوبِ خوبِ مهربان، خالیست جایت
فرقی ندارد سال و ماه و هفته دیگر
معنا و مفهوم زمان، خالیست جایت
بعداز هوای ابر و باران بهاری
زیبایی رنگینکمان، خالیست جایت
بر گونههای سرد من، در این شب سرد
ای بوسههای بیامان! خالیست جایت
این حرفهای آخر من بود با تو
لطفاً نرو اینجا بمان…، خالیست جایت
غرق کبودی شد تمام این حوالی
خورشید و ماه آسمان، خالیست جایت
بین گل سرخ و شقایقهای این باغ
ای یاس؛ یاسِ مهربان، خالیست جایت
امشب کنار زینب و دریای داغش
ای دستهای بیکران، خالیست جایت
حسن میرزانیا
***
در مدار کهکشان
خشت خشت خانهاش، آیینهی تنزیلها
رج به رج طرح گلیمش، بال جبراییلها
بی “مفاهیم” وجود “فاطمه”، بیمعنیاند
صوتها، تحدیرها، تدویرها، ترتیلها…
واژههایش پایههای محکم تفسیرها
رازهای سینهی او حجت تاویلها
ردّ تحریفی کجا میماند اگر میآمدند
بر درش زانو زنان، توراتها، انجیلها؟
عشق، در این سوی در، حلِّ مسائل میکند
عقل، در آن سو به دور باطلِ تحلیلها
کهکشانی ایستاده در ستارهپروری
گرم آتشبازیاند این تا ابد تعطیلها..
تا همیشه بین این دیوار و در، قد میکشند
در کلاس درس زهرا، فارغالتحصیلها
هر کسی شد محرم یک تکه از اسرار او
تکه تکه میرود بر شانهی تجلیلها
تا شهیدان، دانشآموزانِ پشتِ این دَرَند
دارد این درس فشرده، عالمی تفصیلها…
اعظمالسادات حسینی
***
مادری که تو باشی
بیا که نامه بخوانم
به مادری که تو باشی
از ین غروب خزانم
به مادری که تو باشی
قسم به طلعت خورشید
که در پناه تو تابید
طلوع کرده بیانم
به مادری که تو باشی
به قدر قدر شب قدر
بنوشم از لب کوثر
که تا سلام رسانم
به مادری که تو باشی
حسن شوم به نگاهت
به چادرت، به پناهت
به جان بیایم و جانم
به مادری که تو باشی
زمین خوری و ببینم
به روی خاک نشینم
چگونه خود برسانم
به مادری که تو باشی
حسین باشم و گهگاه
به روی پای تو چون ماه
بتابم از هیجانم
به مادری که تو باشی
حسین باشم و تشنه
به زیر خنجر و دشنه
بیایی و نتوانم…..
به مادری که تو باشی
بریده است امانم
نه…… این که من نتوانم
به زینب تو بمانم
به مادری که تو باشی
شبیه گشته چه بیحد
دلم به قلب محمد
که اینچنین نگرانم
به مادری که تو باشی
زینت کریمینیا
***
در فصل جوانی چقدر پائیز است
غمهای جهان پیش غمش ناچیز است
سربسته بگویمت که از این غم، چاه
از نالهی جانسوز علی لبریز است
ای جان پاک هر چه پیمبر فدای تو
گویا سوا سرشته گِلت را خدای تو
بانوی آب و آینه هستی ، از این جهت
خلقت نموده هر دو جهان را برای تو
قهر ش به زیر آتش قهر تو خفته است
خوشنودی خدای جهان در رضای تو
روز جزا که روز مکافات و رحمت است
ریزد تمام رحمت خود را به پای تو
یاس علی ، خدای محمد نموده است
در سوره ی شریفه ی کوثر ثنای تو
مولا علی که جان گران پیمبر است
چونان نبی سروده غزل در رسای تو
عیسی اگر به درد و غمی مبتلا شده
آورده رو به جانب دارالشفای تو
دریای بی کرانه ی جود و کرامتی
صدها نفر نمونه ی حاتم گدای تو
گر چه دلم کبوتر بام رضای توست
پر می زند به دور حرم در هوای تو
خوش حال بلبلی که بود آشیانه اش
در باغ با صفای حدیث کسای تو
از بس پر از صفا و وفا خانه ی تو بود
رشک تمام اهل جنان شد سرای تو
شرم و حیا از آدم کوری نموده ای
شرمنده شد حیای حیا ، از حیای تو
بعد از وداع تلخ تو با مر تضی گریست
چشم دل غزالِ غزل در عزای تو
هر دختری که مادر بابا نمی شود
محبوبه ی حبیب اهورا نمی شود
تا پای جان به پای امامش قیام کرد
هر همسری که حضرت زهرا نمی شود
هم سرً هستی و هم نور خلقت است
این سرِّ سر به مهر که هویدا نمی شود
دریای بی کران عفاف و نجابت است
هم قدّ پاکیش ، دم دریا نمی شود
قفلی اگر به نامه ی اعمالمان زدیم
هرگز بدون رخصت او وا نمی شود
حبًش تمام دین و تولّای ما بود
بی بغض دشمنش که تبرّا نمی شود
هر آدمی که پیروی از راه او کند
دارم یقین که اهل مدارا نمی شود
شاد آن کسی که روز جزا در حساب حق
از جمع آل فاطمه منها نمی شود
پنهان بود مزار شریفش و تا ظهور
این کربلای گم شده پیدا نمی شود
زخم بدی که با خط میخی نوشته شد
بر لوح سینه اش که مداوا نمی شود
آن ملحدی که باعث این ماجرا شده
روز وقوع واقعه رسوا نمی شود؟
بال پروانه شکست و دل او سوخت از آه
دردِ دل کرد علی در دل شب با الله
مثل در ، باغ دلش سوخت ولی هیچ نگفت
جز خداوند نبود از دل داغش آگاه
تا سحر در غم زهرای ستم دیده گریست
شاهد درد و دلش بود فقط دیده ی ماه
اشک از دیده ی بارانی او می بارید
خیس شد مثلِ پَرِ پیرهنش دامنِ راه
تا نگاهش به در و حلقه ی در می افتاد
می کشید از دل ماتمزده آهی جانکاه
با همه محکمی و طاقت بی اندازه
طاق شد طاقت او از غم زهرا ، ناگاه
بعد او جای علی داخل نخلستان بود
همدمش بود در آن حال فقط حلقه ی چاه
هر که آمد به گدایی به در خانه ی او
شاه شد ، تا که علی کرد ، به او نیمهِ نگاه
هر که نوشیده می از جام تولای علی
نشده لحظه ای از راه هدایت گمراه
ای خوشا آن که به صحرای قیامت دارد
کمی از مِهرِ به زهرا و علی را همراه
نظر لطف علی و نظر آل علی
نشود شامل آن کس که بُوَد اهل گناه
غرق ، خواهی نشوی در دل دریای جهان
فاطمه کشتی امن است و علی لنگرگاه
بارالها به دل داغ علی و زهرا
دست ما را نکن از دامن آنها کوتاه
نمی از عشق علی را بچکان در دل ما
تا بشوییم به آن لکّه ی اعمال سیاه
حسن گلبو
***
دل مولا از امشب غرق خون است
قلم از گفتن دردش زبون است
گلی از دست داده، یاس گلها
دو چشمش تا قیامت پر زخون است
بنالد کودکانش با دلی زار
فراق مادران دردش فزون است
مرام چرخ گردن این چنین است
که دنیا کام نامردان دون است
شکستند پهلوی سبط پیمبر
که استدلال نااهلان جنون است
چه کردند قوم اعداء با گل یاس
که دشت و کوه و صحرا لاله گون است
ز داغ سبط احمد، تا قیامت
دوچشم شیعه، دائم پر ز خون است
کنون عُمال کعبه باز بینید
ز راه و رسم انسانی برون است
روا باشد کریمان خون ببارند
رخ خورشید حیدر نیل گون است
“کریم بحرانی فرد”
***
تربت عشق
بی طلوع رُخ مه، در شب افسر چه کنم
خالق جِن و بشر بی رُخ مادر، چه کنم؟
ای که هم فاطمه(س) از تو و تو از فاطمهایی
تو بگو با صدفی، خالی گوهر، چه کنم؟
سالیانی بِسرشتم غم دل ساده ولی
ماندهام با غم محبوب خود آخر، چه کنم؟
درک آن درد بزرگیست، عذابیست عظیم
بِگرفتم غم این فاجعه در بر، چه کنم؟
همسر شیرخدا حضرت زهرای بتول(س)
آه و افسوس که افتاده به بستر، چه کنم؟
هیچ کَس همچو علی(ع) خون جگر و تنها نیست
شد جهان غمکده با غربت حیدر، چه کنم؟
با دل تنگ و غم هجر و هوسهای محال
یا که با عالم غمهای قویتر، چه کنم؟
در فسوسم که چرا قسمت سالار زنان
زخم کین، تیر جفا، گشته مُقدّر، چه کنم؟
حسرت دیدن یک ثانیه بانوی عفاف
مانده بر قلب محبّان دَم آخر، چه کنم؟
سوخت دنیای دل ما شبی از این شبها
تا ابد با غم و با سیلی این دَر، چه کنم؟
میکند کلبه وحشتزده تار خیال
عشق محبوب جهان گرم و مُنوّر، چه کنم؟
بیخبر بار سفر بست به عرش ملکوت
دختر خَتم رُسُل، شافع محشر، چه کنم؟
آسمان تار، زمین تار، زمان ریخت به هم
عالمی سوخت از آن حربه کافر، چه کنم؟
حتم دارم که بقیع پیکر زهرای بتول(س)
در دلش داده پناه لحظه آخر، چه کنم؟
نه فقط حس نبودش دهد آزار نفس
بلکه پنهانی جسم از همه بدتر، چه کنم؟
داغ دیدار حَرَم، بوسه بر آن تربت عشق
میکند گوشه چشمان بَشَر تَر، چه کنم؟
قرنها میگذرد از غم بانو اما
میکند دل هوس فاطمه(س) یکسر، چه کنم؟
آسمان بود حریم تو چرا فرش زمین
کردهای منتخب ای یاس مطهر، چه کنم؟
بَر حذر بوده فقط از غضب و قهر خدا
عاشقانِ قدمِ بانوی کوثر، چه کنم؟
وصف آن را نتوان کرد کسی ساده ولی
لطف آن گَر نشود سایه این سَر، چه کنم؟
پاره شد ای دل غافل نَخ تسبیح نیاز
استجابت نشود حاجت برتر، چه کنم؟
رد پای عشق
با یک نمازِ استغاثه میرود دل
سمت مدینه تا کند یک گوشه منزل
آنجا بیابد علت بغض گلو را
تنها دلیل باور این جستجوها
امشب به عرش آسمان، بغضی سوار است
یارب درون سینهها، گرد و غبار است
چشمان دنیا هالهایی از غم گرفته است
پسکوچههای شهرمان ماتم گرفته است
گویا بهار عمر محبوبم خزان شد
حتی قلم بر شرح حالش ناتوان شد
چشم انتظاری، عقدهی هر روزمان شد
دنیا چه بیرحم و زمین نامهربان شد
بگرفت معشوق دو عالم را در آغوش
این بار بانو تا ابد رفت است از هوش
از ضرب تیر و تازیانه شد فدایی
وا حسرتا، حتی دریغ از یک صدایی
آه و فغان، جسم کبودش را شبانگاه
حیدر نموده دفن، شد همصحبت چاه
هم حسرت یک بوسه را از ما گرفته است
دیدار او شد عقدهایی راه گلو بست
شاید نداند هیچ کس از های و هویم
یارب کم آوردم ز اوصافش چه گویم
دارد فقط بانوی عفت هیجده سال
چشمان خود را بست روی عشق و آمال
دلدادهام، دلتنگ و در آه و فسوسم
من رد پای عشق را خواهم، ببوسم
بر کوچههای ظلمت شب چشم دوزم
هر دم برای وصل فانوسی فروزم
من با هجوم غصه یک شب خواب رفتم
با دیدهی تَر تا خود مهتاب رفتم
دیدم که ناگه ماه مدفون بقیع شد
او مسلمین در روز محشر را شفیع شد
من حتم دارم مست چشمان حسین(ع) است
دلتنگ او گردیده، مهمان حسین(ع) است
یا رب ببخشا میکنم از غم شکایت
این گفتهی ناگفتهام دارد حکایت
دیشب به گرد شمع و گل پروانه دیدم
شاید به ایمان شما افسانه دیدم
اما من از روی خجالت شرم کردم
با ماجرای او دلم را گرم کردم
نه ،آن نه افسانه، نه رویا و خیال است
دلدادگیهایی که توصیفش محال است
یک قصه از آوازه دخت پیمبر(ص)
راز شهید قهرمان، زهرای اطهر (ص)
در آن شب یلدا که بخشید از گدایی
او یک امانت تا کند غم پادشاهی
زد آتشی بر استخوانم ایها الناس
آن قصه شیرین گردنبند الماس
امشب بنال ای نی که نالیدن ثواب است
صد حیف و افسوس از غمی که بی جواب است
از شدت دلواپسی یخ کرده کوثر
مهریهی دوردانه دخت پیمبر( ص)
مردی بدیدم عاشقانه گریه میکرد
دائم به خود میپیچد و میسوزد از درد
داغ جگرسوزی گمان بر سینه دارد
این بار قسمت دست رد بر سینهاش زد
اسطوره صبر و حیا قسمت بلا شد
درد تو اندوهی شبیه کربلا شد
دردی که درمانش فقط یک یا علی(ع) بود
حقا که او در عشق فرد قابلی بود
با رفتنت انبوهی از دلها کباب است
در سینهها اندوه و رنج و اضطراب است
رفتی دو طفلان تا سحرگاه گریه کردند
بیخواب و بیتاب و پر از اندوه و دردند
آتش بگیرد آن که هم راه تو را بست
با ضرب سیلی قلبتان رنجید و بشکست
بشکسته آن دربی که پهلویت شکسته
آتش بگیرد خانه شیطان خسته
ذکر تو بر لب واژههای یا علی(ع) بود
چون با تو او، خالی ز آیا و ولی بود
بعد از تو تکلیف علی مرتضی(ع) چیست؟
جز عشق تو بر زخم دلها مرهمی نیست
عشقی که با وصفش نه از دریا توان گفت
نه وسعت آن در زمین بیکران جست
ٱم ابیها، کوه غم، پهلو شکسته
ای قهرمان قصههای غمنشسته
ما هر زمان دلتنگ دیدار تو گشتیم
بار سفر بر مرقد معصومه (ص) بستیم
گویا نشانی از تو در آنجا نهان است
نه حرف من، این قبلهگاه این و آن است
امشب درون آسمان کاشانهایی سوخت
درد بزرگی بر جهان غصه افروخت
گویا که صاحبخانهی آنجا خدا بود
حتی علی(ع) در جستن او یک گدا بود
وقتی میان کهکشان زهرا (ص) صدا شد
گویا علی(ع) از خانه خیبر جدا شد
تیر جفا رخصت نداد و کار او ساخت
نتوان به راه زندگی بیعشق پرداخت
بانوی عصمت، علت دوری ز ما چیست؟
هجران برای شیعیان، درد کمی نیست
هجران برامان کوهی از اندوه و غم ساخت
با وعدهایی رویایمان در باور انداخت
عطر بهشتی گم شده در خلوت شب
غش کرده محبوبم گمان از شدت تب
شهزاده غم، دردهایت بیشمار است
غم بعد از ایامت بلیم بیسوار است
ما را رها کردی میان اشک و مات
داغ تو شد، سوزی برای شعر مریم
با اندکی غم روز و شب بودم گلاویز
با جستن درد تو دیدم هست ناچیز
عشق دو عالم بعد از این تکلیفمان چیست؟
دیدار تا روز قیامت حیفمان نیست؟
پس میرسد روزی صدای ذوالفقاری
تا بشکند بغض سکوت زخمِ کاری
دلتنگ دیداریم و اکنون دردمان است
راضیهی مرضیه، بی نام و نشان است
الگوی ادیان گرچه مفقودالاثر شد
روح بلندش ثبت تاریخ بشر شد
انگشتری بود است بر انگشت دنیا
حقا ندارد در بزرگی مثل و همتا
از فضل او شبهای تنهایی سحر شد
کاخ شیاطین منهدم، زیر و زبر شد
با یک سلام از دور عطرش را ببویم
از جان و دل معشوقه خود را ستودیم
گردیده نامش گر چه اما در جهان حک
هر دم برای دیدنش دل میزند لک
آیا شمیم انتظار ما همین جاست؟
گویند بقیع خلوتگه حوریه زهراست(ع)
پس این ضیافت با خدا بانو مبارک
کن گوشه چشمی به ما احسنت، تبارک
عطر یاس
بود روزی روزگاری مرغ عشقم روی دوش
مانده اینک بارالها ساکت و سرد و خموش
با سکوتش غنچه احساس من پژمرده شد
وحشتی افتاد بر اندام و قلب سختکوش
در فراق حضرت یار، همچو شمعی سوختم
برندارم در پیاش یک لحظه دست از جنب و جوش
من یقین دارم ز دردی مخفیانه نیمه شب
بسته است بار سفر گویا نگار سبزپوش
“ارزش دیدن ندارد شهر بییار و نگار”
تا کجا با خود کشانم بار این حسرت به دوش
غصه دارم روی دوشم کرده سنگینی غمی
بانگ لالایی نمیآید دگر شبها به گوش
کرد بر پهلوی بانویم اصابت میخ دَر
ناگهان با ضرب آن افتاد کوثر در خروش
مبتلا گردید محبوبم به دردی لاعلاج
شدت زخم و جراحت برد بانو را ز هوش
با تنی مجروح، نگاهی منتظر، جسمی کبود
همسر شاه عرب، جام شهادت کرد نوش
کوه غم، روح پدر، یاس نبی، سالار عشق
خسته و آشفته با دنیا وداع کرد است دوش
کوچه و پسکوچههای شهر دنیا، غم گرفت
از زمین تا آسمان شد داغدار و نیلپوش
دلخورم از خاک بیرحمی که محبوبم کشید
زود در آغوش خود، صبر مرا آورد جوش
با غم هجران یار و دوری و درد فراق
دادم اینک شادی دنیا به ارزانی فروش
من ندیدم سالیان بعد از غروب عطر یاس
حامیان عطر نرجس بیسبب در عیش و نوش
السلام ای شافع دنیا و محشر السلام
میرسد یا رب نوای کربلا اینک به گوش
رضیه رستگار
***
سبد سبد “گل نیلوفر” غم آوردم
تمام خاطرهها را مجسم آوردم
سکوت خلوت شب، همنشین آهم شد
کنار سنگ مزار دلم، کم آوردم
کجاست سفره رنگین مهر مادریت!؟
که ماهتاب تو را نقش پرچم آوردم
براى آنکه بگیرم کمى هوایت را
گلاب شوق تو را همچو زمزم آوردم
کنار بغض نفسگیر خلوت خورشید
غمى به وسعت غمهاى عالم آوردم
به یاد ماه تو در آسمان دلتنگى
هلال ماه عزا را کمى خم آوردم
ببخش! مردم نادان تو را نفهمیدند
عجیب نیست اگر بیت مبهم آوردم
به زخم کهنه که گل کرده در همین ایام
به زخم تازه که با گریه مرهم آوردم
هنوز شعله داغ پدر نشد خاموش
تو رفتى و به سلامت!، ولى کم آوردم
پس از تو راز مگو را به چاه باید گفت
کنار قافیهها، چشم پر نَم آوردم
أَمَّا حُزْنِی فَسَرْمَدٌ، وَ أَمَّا لَیْلِی فَمُسَهَّدٌ
(از این پس اندوه من جاودانه و شبهایم، شب زنده دارى است.)
آن لحظه که سر به دوش دیوار گذاشت
غمها همه را بر دلش آوار گذاشت
یعنى که على، هستى خود را آن شب
در دامن خاک، بىکَس و یار گذاشت
محمدمهدی عبدالهی
***
داغ ننگی به روی دنیا ماند
ننگ داغی که از یهودا ماند
داغی از پیروان اسرائیل
بر دل حضرت مسیحا ماند
پولُسی آمد و کنستانتین
انحرافی به دین عیسی ماند
پولُسی باز سر برآورده
انحرافی دوباره بر پا ماند
جایگاه علی به یغما رفت
مدتی دستبردِ یغما، ماند
حق برفت از دیار پیغمبر
باطل اما دوباره آنجا ماند
یک نظر سوی ما رسولالله
ظاهری از شریعت ما ماند
از میان رفت معنی تقوا
جامهای از برای تقوا ماند
رفت روح نماز از مسجد
خدعه و حیله در مصلا ماند
در دفاع از حریم آلالله
زخمهایی به قلب زهرا ماند
کشته شد دختر رسولالله
نعش او روی دست اسماء ماند
ناله زد که یا حسین و حسن
حضرت مادری در اغما ماند
سوی مولا روید در مسجد
چشم زهرا به سوی او وا ماند
پر کشید و به آسمانها رفت
خاطراتش ولی همانجا ماند
گفته بودی شبانه دفنم کن
داغ دفنت ولی به دلها ماند
من بمیرم برایت ای بانو
قبر تو تا ابد در اخفا ماند
فاطمه از کنار یارش رفت
علی اما میان اعدا ماند
فاطمه رفت پیش پیغمبر
علی اما دوباره تنها ماند
«جانفدا»ی علی شده زهرا
علی اما بدون زهرا ماند
فاطمه جان به راه حق بخشید
علی اما برای افشا ماند
ماند تا حافظ حرم باشد
بهر حفظ حریم طاها ماند
تا شود حفظ، دین پیغمبر
با دلی محکم و شکیبا ماند
پرچمی کز نبی به دستش بود
تا بماند همیشه برپا، ماند
ماند تا شیعگی به پا ماند
تا بماند مرید، مولا ماند
در هر فراز و پیچ و خم، من با تو میمانم
از هر کجا تا هر قدم، من با تو میمانم
من با تو هستم هر زمان، هر لحظه، در هر جا
هر شامگاه و صبحدم، من با تو میمانم
حتی اگر تنها شوی؛ “تنهاترین سردار”
حتی اگر تنها شوم، من با تو میمانم
من با تو خوشحالم، تو با من شادمان هستی
حتی اگر با درد و غم، من با تو میمانم
باران که میبارد، تو میآیی، بمان با من
باران نبارد باز هم، من با تو میمانم
از خاطر خود میبرم، وقتی تو میآیی
درد دلم را دم به دم، من با تو میمانم
من با تو میمانم، همیشه، هر کجا، هر دم
هم در وجود و در عدم، من با تو میمانم
من میروم بی تو، بمان با یاد من، تنها
در یاد تو من با توام، من با تو میمانم
من میروم بی تو، خداحافظ پسر عمو
در پاسداری از حرم، من با تو میمانم
محمدعلی یوسفی
***
برخیز فاطمه!!
بگو علی در گلوی منارهها
صهبای اذان بریزد
تا مرغان صبح
به تکبیرت اقتدا کنند
برخیز!!
قامت راست کن
سکوت را بشکن و
شب را
رکعت رکعت
به پگاه برسان
تا
در اولین الله اکبر تسبیحت
کوچهها
بر سر ظلم، آوار شود
در سی و سومین الحمدالله
هستی زبان بگشاید
به ستایش
تا
در سی و سومین سبحانالله
جهان به رستگاری برسد
برخیز!!
ای نیکوترین زن
ای تجلّی حق
در آئینهی عشق
ای یاس!!
از چه رو پژمردهای…
شوق گفتگویی؛
امشب
در من زنده میشود
خدایا!!
همدمم کو؟
سورهی کوثرم
همسر مهربانم
همنشین سفرههای افطارم کو؟
ای نخلهای کوفه!!
خودتان را
نذر فاطمهام کنید
و از اشکهایتان
جرعهای
مرا بنوشانید
دستهای تمنا بالا ببرید
مدهوش دعایم کنید
از عمق دردهایم بکاهید
ای چاه!!
گوش شنوایی باش
میخواهم از
دلتنگیهایم پرده بردارم…
ماه تابانم را
خسوف فرا گرفت
در این شب بی ماه
در میان نخلهای دلسوخته
خدایا!!
از روز مرّگیها
از فرداهایی که
فاطمه در آن نیست
رهایم کن…
در آتش کین، خانهی مولا میسوخت
از دودِ به پاخاسته، دلها میسوخت
یک لحظه به خود آمده، دیدم به خدا
با محسن خود، فاطمه آنجا میسوخت
یا فاطمه! تسکین دل مولایی
تو بر سر اولاد علی، طوبایی
بر قامت این خانه مثال شمعی
میسوزی و عارفانه در نجوایی
ای کاش نمایان نشود ماه علی
در خانه بماند نرود ماه علی
چون میشنوم زمزمههایی مشکوک
گرگیست کمین تا بدرد ماه علی
نمازت را چرا بنشسته خوانی
چرا پروانهای پربسته مانی
خمیده دست بر سجاده داری
هلالی در حصار کوفیانی
فرهاد کرمی
بوی یاس و بوی نرگس، دل مادری شکسته
یادگاری محمد (ص)، چه غریبانه نشسته
شب و بیتابی خانه، در وداع ناز زهرا(س)
کوچهها سکوت کردند، نالهها شد ساز زهرا(س)
آه از این قصه دنیا، که رهی دراز دارد
رنج عاشقان در این دهر، غصهها و راز دارد
دل! کجا مزار زهراست، خاک توتیای زهراست
عطر آشنای احساس، خاک نینوای زهراست
در بقیع چه غربتی است، آه از این قصه زهرا(س)
اهلبیت عشق بودند، حرمت سیره زهرا(س)
لاله لاله شد ره حق، پرچم قرآن و عترت
حیدر شیدای زهرا(س)، دیدهی بینای فطرت
سرنوشت راه عشاق، در ره حسین زهرا(س)
کربلای لالهزاران، همره حسین زهرا(س) …
محمدرسول شکرگذار
و نور بود و خدا، روح اطهر آوردند
غزل سرودهی حق را مکرر آوردند
به یمن نام تو جاری شد آبهای جهان
برای پاکی آیینه، کوثر آوردند
زمین به رقص درآمد، به دور تو چرخید
چهار فصل و بهاری معطر آوردند
قرار بود بماند نسیم ریحانها
که از سلاله گل، نسل دختر آوردند
اذان وزید به قد قامت سپیدارت
به نقش چادر تو، یاس پرپر آوردند
برای بال زدن در حریم غربت تو
به روی گنبد نیلی، کبوتر آوردند
تو آفتابی و باید سری به تن باشی
به پشت گرمی تو، کوه حیدر آوردند
چه سنگهای صبوری که کوه در دل داشت
چه راههای عبوری برابر آوردند
و کوه، درد دلش را به رودها میگفت
چه دردهای سترگی، مقدر آوردند
و رود رفت بگرید تمام دریا را
چه روضههای شگرفی به دفتر آوردند
هنوز معنی دلشورههای دیواری
هزار شاعر زخمی که جوهر آوردند….
همین که پشت دری نام مادر آوردند
چقدر یاس سر از کوچهها برآوردند
زهرا سادات جعفری
***
زخم کبود کبوتر
(نذر حضرت انسیه الحَوراء)
هلا به ریگِ روان تابِ راه باید کرد
هلا بَریدِ سفر بوی آه باید کرد
هلا بَرید ِسفر بوی آه خواهم کرد
هلا چراغِ شِکَن، چشمِ ماه خواهم کرد
هلا که محمل خود بیجهاز باید بست
دوالِ عزم به قصد حجاز باید بست
ز شورِ آه گدازِ نَفَس برانگیزید
بَریدِ قافله را بیجرس برانگیزید
هلا که سختِ سفر را به هور یا ماهور
هلا که همسفرانی ز هند یا لاهور
هلا ز پردگیان، گیسِ خود پریشیدن
به آب یخزده، گلبرگ را خریشیدن
به زنجموره تپش در زُحَل در افکندن
به گریه ساقِ شتر در وَحَل در افکندن
هلا هلاکِ امیرم، بَرید را گویید
که عنقریب بمیرم، بَرید را گویید
برید را که ز مغرب ستاره برگشته است
که از مصیبتِ یَثرب شراره برگشته است
هلا هلاکِ امیرم، بگو خبر چون است؟
بگو دروغ، بگو پیکِ راه مجنون است!
بگو که مرکز لیل و نهار آسودهست
بگو که غنچهی هجده بهار آسوده است
بگو که لیلهی اسرا، نه این زمان بوده ست
بگو که لالهی لولاک در امان بودهست
بگو امیر دلش غصه و غبار نداشت،
بگو که هودَجِ شبرفته، گل به بار نداشت!
بگو کسی به شب و ماه در تظلُّم نیست
امیر بر زَبَرِ چاه در تکلُّم نیست!
هلا هلاک امیرم، بگو خبر چون است؟
بگو دروغ، بگو پیکِ راه مجنون است
بگو! که پشت فلک را شکست پیغامت
نِطاقِ طاقت ما را گُسست پیغامت
بگو که بُقعهی باغِ بقیع، معمور است
بگو که لال زبانم…. بگو بلا دوراست
بگو که صورتِ قبرِ بقیع باطل بود
بگو که ماه بَریّا به بدر کامل بود
بگو که ماتم مرگ جوان نبود آنجا
بقیع را نفسی سوگخوان نبود آنجا
نه! از تمام تو جز چشمِ تَر نمیبینم
تو را چنان که تویی، خوشخبر نمیبینم
تو را چنان که تویی، خوش خبر؟ محال است این
لبِ گزیده، بشارت؟ عجب خیال است این!
کمر گُسسته، پریشان، عِصابه آشفتهست
دلت شکسته، زبان هم، خطابه آشفتهست
نگاه فرجهی زخمی که سخت خوشنمک است،
نَفَسشماره، گریبان، قبالهی فَدَک است!!
دو چشم کاسه پر خون، سبویِ اشکت، خشک
حِمایلت یَلهِ بر زین، گلویِ مشکت خشک!
نه! از تمام تو جز چشم تَر نمیبینم
تو را چنان که تویی، خوشخبر نمیبینم
تو را چنان که تویی، خوش خبر؟ محال است این
لبِ گزیده، بشارت؟ عجب خیال است این!
کبوتری که پیامی ز خون تَر آوردی
پیامِ زخمِ کبودِ کبوتر آوردی
مرا گواه دل است این که مُرغوا داری
مگو مرا که خبر از که، از کجا داری؟
دَرای ِ قافله در بادها رِثا خواندهست
زمین به گوش من از داغِ مرتضی خواندهست
شِکَن شِکَن، تنِ تبدار خاک موییده است
ز خاک نام خوشی چون گیاه روییده است!
غلامرضا کافی