14
گفتگویی خواندنی با بسیجی گمنام که زندگی‌اش را برای دفاع کشور داد؛

از خط مقدم جنگ تا پشتیبانی

  • کد خبر : 10977
  • 05 آذر 1399 - 17:43
از خط مقدم جنگ تا پشتیبانی

از دیگر فعالیت هایی که داشتیم یکی اش این بود که روزی سرهنگ معصوم زاده مرا صدا زد. گفت ما به یک چلچه نیاز داریم. چلچله موشک اندازی بود که همزمان ۴۰ موشک را می توانست شلیک کند. کمی فکر کردم و گفتم چرا چهل تا، خب مثلاً اگر ۶۰ تا بشود بهتر نیست؟ گفت: چه بهتر.

به گزارش سحاب‌پرس؛ برخی همچون من که تنها روزگار بعد از دفاع مقدس را دیده اند، گمان دارند که جنگ تنها در جبهه ها و با حضور رزمندگانی از بسیج و سپاه و ارتش، در پشت خاکریزها بوده است. جنگ فقط این تصور شده است که عده ای در آن دوران یا با خوشی یا با اخم و تخم زندگی کرده اند و تفگ بر دوش داشته اند.

خیلی که بیشتر در مورد جنگ بدانیم این است که زنان در پشت جبهه به جبهه کمک میکرده اند.

غیر از این که باید بدانیم کسانی در درون شهرها به زندگی خودشان فکر می کردند و گاه هیچگونه علاقه ای برای کمک به جبهه در برخی از این افراد وجود نداشت، عده ی دیگری هم بودند که بالاتر از همه قرار داشتند. عده ای که در آن دوران نه تنها از جان و مال و فرزندان خود گذشتند، که در جبهه و پشت جبهه فعالیت هایی فراتر از دیگران انجام می دادند. فعالیت هایی که تا کنون در هیچ فیلمی و داستانی و … بازگو نشده است. شاید شاخص ترین این افراد سردار شهید حسن طهرانی مقدم بود، که از همان دوران و حتی در دوران پساجنگ، به فعالیت های اقتداری ایران در عرصه موشکی وارد شد و پدر موشکی ایران لقب گرفت.

اما در هر دیاری مردمانی نیز بودند که با پیروزی انقلاب، برای کمک کردن به انقلاب از کار و زندگی خود گذشتند و نه تنها جان خود، بلکه جان و مال خود و فرزندان شان را نیز در طبق اخلاص گذاشته، برای دفاع از انقلاب و خاک میهن شان، وارد میدان شدند و آن گاه که قطعنامه پذیرفته شد و جامعه ثبات یافت، دوباره به زندگی خویش بازگشتند. زندگی ای که این بار دیگر نه خانه ای، نه باغی، نه مغازه ای و … برای شان باقی نمانده بود. آن روز که وارد عرصه انقلاب شدند، جوانی شان در حال عبور بود و نتیجه فعالیت های اقتصادی شان در دوران جوانی و نوجوانی، باغ و خانه و مغازه ها بود. چیزی که حالا هیچ کدام را نداشتند؛ نه جوانی، نه پول، نه باغ، نه مغازه، نه کارخانه و نه هیچ چیز دیگری…

حالا باید از اول دوباره شروع می کردند تا زندگی دوباره ای بسازند.

دیروز از دنیاشان گذشتند تا دین خدا را، نه برای باغ و خانه و ویلا، بلکه برای حقانیتش، یاری نمایند. و حالا دوباره به دنیا برگشته اند اما، دیگر آن پشتوانه جوانی و اموال را ندارند. دیگر مردانی شده اند که تنها پشتوانه شان همان »ان تنصروا… ینصرکم و یثبت اقدامکم«می باشد.

تا چند مدت پیش، من هم به مانند بسیاری گمانم این بود که دفاع مقدس تنها شامل حال مردانی می شود که تفنگی بر دوش داشتند و در جبهه ها علیه باطل می جنگیدند. شاید برای میهن شان و نه برای دفاع از حقانیت دین خدا و خیلی که می دانستم این بود که این افراد برای دفاع از دین خدا و حقانیت حق و اعتلای کلمه الله جهاد کرده اند. همین…

اما در چند ماه پیش کسی به من معرفی شد که فراتر از تمام این ها، مجاهدی بوده است خستگی ناپذیر. خانواده ای که پدر راه جهاد فی سبیل الله را پیدا کرد و فرزند در کنار پدر این راه را پیمود و از پدر پیشی گرفت و شربت شهادت نوشید.

پدری که خود هنوز داغ های دوران دفاع مقدس را بر سینه دارد. پدری از جنس بلور که در آن دوران نه تنها تفنگش بر دوش بود برای دفاع، که فکر و اندیشه دفاع او را به کارهای بزرگ دیگری رهنمون کرد. پدری که اکنون در کوچه پس کوچه های شهر ما زندگی می کند و کسی نمی داند که او اگر شهید نیست به قول حضرت امام خامنه ای(مدظله)، شهیدی زنده است که در میان ما زندگی می کند.

پای سخنان این رادمرد عرصه جهاد گذاشتیم. سخنانی که شاید تا کنون از کسی نشنیده اید. این پدر پیر، برای مان این گونه روایت کرد:

بنده ای هستم از بندگان درگاه الهی، که روزگاران را در پی بندگی اش سپری نموده ام. نامم، عین الله مرادی است. حدود هفتاد یا هشتاد سال پیش در کوی فخاران شهر کازرون، دیده به جهان گشودم.

در دوران جوانی، در هیئت عزاداری محل، مسئولیتی یافتم. ایام سپری می شد و از حسین و قیام پرشکوه او در ذهن و فکر ما، صحنه هایی باشکوه به تصویر کشیده می شد.

گاه در ذهن مان خطور می نمود که اگر در روزگار حسین بودیم، چه می کردیم؟

با این سئوال دوران جوانی را سپری نمودیم.

در پایان دوران جوانی، شعله های انقلاب حسینی خمینی در جامعه زبانه می کشید و مردم را یکی یکی به وادی انقلاب سبز، سپید و سرخ خمینی که برگرفته از قیام زیبای حسینی بود، رهنمون می کرد.

در این ایام، من نیز وارد گود شدم. حالا باید نشان می دادم که این همه بر سر و سینه زدن برای حسین چه چیزی را برای ما به ارمغان آورده است. آیا منی که سال ها در عزای حسین بر سر و سینه زده ام و از کسانی بوده ام که پرچم عزای حسین را برافراشته نگه داشته ام حسینی هستم یا نه؟ آیا من می توانم چون عباس در رکاب حسین زمان خویش سربازی کنم؟ یا آن که نهایتاً سربازی خواهم بود که شمشیر بر کف بر دشمن یورش ببرم؟ عباس آیا تنها سلاح بر کف داشت؟ یا آن که به دنبال جبران کمبودهای جبهه حسینی خواهد بود؟

با این نگرش وارد گودی شدم که نمی دانستم چیست.

در آن ایام، من کارخانه ای  گچی در شهر کازرون داشتم و اوضاع مالیم بد نبود. شاید از خیلی ها هم بهتر بود.

با شیوع راهپیمایی ها علیه رژیم ستمشاهی، من نیز چون دیگران در صفوف راهپیمایی شرکت می کردم. در یکی از این راهپیمایی ها، یکی از عکاسان کازرونی انقلاب به نام آقای پاکدل از راهپیمایی عکس برداری نمود. از قضا این عکس ها به دست ماموران رژیم افتاد. خب بنده هم به دلیل این مسئولیتی که در هیئت محل داشتم و تقریباً شناخته شده بودم، به سرعت شناسایی شدم، و از آن جا که در محل شناخته شده و مورد احترام بودم، خیلی محترمانه مرا به پاسگاه خواستند. بنده نیز که هنوز نمی دانستم چه خبر است، به پاسگاه رفتم. در آن جا بود که تازه فهمیدم چه خبر است. پس از کلی سئوال و جواب، بنده را دستگیر کردند و به زندان منتقل شدم. این اولین زندانی شدن من بود. خب رژیم روی امثال بنده نظر خاصی داشت. زیرا مسئولیتی در هیات محل داشتیم که تقریباً آن روزگار هیئت ها به محل اصلی مخالفت با رژیم ستمشاهی شده بود.

پس از آزادی نیز، مرا رها نکردند و دائم بنده و خانه و زندگیم زیر نظر قرار داشت و هر از چندی ماموران به خانه ما می آمدند و خانه را زیر و رو می کردند تا شاید چیزی بیابند. تقریباً هفتاد روزی گذشته بود که فشار آن ها کم نمی شد و همین امر باعث شد تا کارخانه و ماشین را بفروشم و فرار را بر قرار ترجیح دهم.

این مسئله تمام شدنی نبود و تا پیروزی انقلاب دائم تحت تعقیب و فراری بودم.

با پیروزی انقلاب، به عنوان نیروی داوطلب مردمی، برای دفاع از کیان انقلاب و نظام جمهوری اسلامی و حقانیت دین خدا، جزء اولین نفراتی بودم که وارد کمیته انقلاب اسلامی شدم. اندکی بعد با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهرستان کازرون، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمدم.

از همان بدو عضویت در سپاه، به عنوان مامور تامین راه های کازرون حکم گرفتم و با چند نفر از دوستان، دست به کار شدیم تا راه ها را که در آن روزگار توسط برخی گروهک ها و افراد ناامن شده بود را امنیت بخشیم.

در این ایام، مسائل بسیاری به وقوع پیوست. و بارها درگیری شدیدی بین ما و نیروهای ضدانقلاب که قصد ایجاد ناامنی در جاده ها و مسیرهای خارج شهر را داشتند به وجود آمد و بارها مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم؛ اما با همان دیدگاه حسینی و علوی برای تامین امنیت مردم پا پس نکشیدیم.

برای نمونه یکی از این حوادث را برای تان نقل می کنم: روزی به ما خبر دادند که در مسیر کازرون به چنارشاهیجان، عده ای با درست کردن یک سرعت گیر بلند، باعث توقف و کم شدن سرعت خودروهای عبوری می شوند و وقتی خودروهای باری سرعت خود را کم می کنند، بر پشت ماشین سوار شده و بارهای آن را خالی می نمایند. خب آن روزگار این جاده جزو جاده های ترانزیتی کشور به حساب می آمد و خودروهای بسیاری از این محل عبور می نمودند. با نیروهای خود به محل گفته شده رفتیم تا این سرعت گیر را از سر راه مردم برداریم. اما در روز اول به دلیل درگیری که بین ما و آن ها به وجود آمد کاری از پیش نبردیم. چند روز بعد دوباره با حکم فرماندهی سپاه با قدرت بیشتری برای تخریب به راه افتادیم. این بار نمایندگانی از فرمانداری و دادستانی نیز با ما آمدند. وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم که عده ای راه را بر ما بسته اند. شروع کردم با آنها صحبت کردن تا خودشان محترمانه یا آن را تخریب کنند یا آن که اجازه بدهند ما آن را تخریب کنیم. در حین صحبت بودم که جرقه در چشمم روشن شد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم، خودم را در بیمارستان ارتش شیراز یافتم. وقتی از دوستان ماجرا را پرسیدم متوجه شدم که در آن لحظه به سوی ما سنگ پرتاب کرده اند و اولین سنگ بر سر من فرود آمده بود. این ضربه آن قدر شدید بود که تا چند روز وقتی می خواستم صحبت کنم از بینی و گوش من خون می آمد. هنوز هم گوشم به همان دلیل مشکل دارد.

با آغاز جنگ تحمیلی، اولین گروه نیروهای بسیجی کازرون، به فرماندهی شهید دکتر علی اکبر پیرویان راهی هویزه شدند. که البته بعد از مدتی عراق که راه خود را برای عبور از هویزه بسته می دید با دور زدن هویزه قصد داشت تا سوسنگرد را بگیرد. این امر باعث شد تا نیروهای مستقر در هویزه، به سوسنگرد بروند. و القصه داستان شهادت سردار بسیجی دکتر پیرویان و جمعی از یارانش، و در ادامه محاصره سوسنگرد و در پی آن شکست حصر سوسنگرد اتفاق افتاد.

پس از این اتفاقات، که حدوداً دو ماهی از شروع جنگ می گذشت، از طرف سپاه، ماموریت یافتم تا برای ارسال مهمات و مواد غذایی به جبهه بروم.

در آن زمان، خرمشهر سقوط کرده بود. آبادان محاصره شده و هر چند محاصره سوسنگرد شکسته شده بود اما هنوز قسمت هایی از سوسنگرد در دست دشمن قرار داشت.

من و حاج قدرت ا… جوکاری با یک جیپ، جلوی کامیون حامل مواد غذایی و مهمات به اهواز رسیدیم. اما نه بالگردی بود و نه

هاورکرافتی تا ما را به آبادن ببرد. زمانی که با سپاه کازرون تماس گرفتیم، عباس رصافیان (که آن زمان عضو شورای فرماندهی سپاه کازرون بود) گفت: وسایل را به سپاه ماهشهر تحویل دهید و به سوسنگرد بروید.

ما نیز وسایل را به سپاه ماهشهر تحویل دادیم. من و حاج قدرت، راهی اهواز شدیم. صبح زود به عیادت مجروحان همشهری خود در بیمارستان اهواز رفتیم. وقتی خواستیم به سمت سوسنگرد حرکت کنیم، خمپاره و موشک های دشمن باریدن گرفت و یکی از آن ها جیپ ما را از کار انداخت. به تعمیر خودرو پرداختم و پس از راه اندازی جیپ به سوی سوسنگرد حرکت کردیم. در همان روز اول۶ شهید را به اهواز آوردیم و تحویل دادیم تا به کازرون برگردانده شوند. و سپس برای برگرداندن پیکر سردار بسیجی کازرون شهید دکتر علی اکبر پیرویان دوباره به سوسنگرد برگشتیم. ما که راه را بلد نبودیم، در میانه راه به ژاندارمی برخوردیم که جلوی ماشین را گرفت و گفت: جلوتر نروید عراقی ها نزدیک هستند.

وقتی خواستیم دور بزنیم از ما خواست تا او را هم با خود به سوسنگرد ببریم. ما هم او را سوار کردیم تا هم راهنمای ما باشد و هم این که او را به نیروهای ایرانی رسانده باشیم. اما باز در میانه راه به نیروهای عراقی برخوردیم. دوباره سر ماشین را کج کردیم تا از راه دیگری برویم، که این بار زیر باران گلوله تیربار عراقی قرار گرفتیم. حاج قدرت به سرعت از ماشین بیرون جست. من و ژاندارم نیز به سرعت خود را از جیپ بیرون کشیدیم. اندکی بعد با خاموش شدن تیربار عراقی سینه خیز به سوی جیپ برگشتم. هر کدام از ما سویی خزیده بود و از هم خبری نداشتیم. حاج قدرت را گم کرده بودم. به هر سختی بود ماشین را روشن کردم و سریع از منطقه زیر دید دشمن خارج شدم. اندکی بعد حاج قدرت را دیدم که در حال فرار از آن منطقه است. او را سوار کردم و با هر سختی که بود راه را یافتیم و به مسجد سوسنگرد رسیدیم. در آن جا از کسی شنیدیم که پیکر پیرویان پشت فرمانداری است. خب منطقه هم زیر باران شدید گلوله های عراقی قرار داشت. به هر سختی که بود پرسان پرسان سراغ پیکر پیرویان را گرفتیم تا آن که نزدیکی های فرمانداری گفتند پیکر پیرویان در آن ماشین قرار دارد و ماشینی در حال حرکتی را به ما نشان دادند. به دنبال ماشین حرکت کردیم و نزدیکی های حمیدیه به ماشین رسیدیم. پیکر را تحویل گرفتیم و به اهواز آوردیم. در آن جا با سپاه کازرون تماس گرفتیم و گفته شد که خودتان پیکر را به کازرون بیاورید. وقتی به سپاه نورآباد رسیدیم دوباره به کازرون تماس گرفتیم و قرار را برای چنارشاهیجان هماهنگ کردیم. در کازرون استقبال با شکوهی از این سردار بسیجی دفاع از سوسنگرد به عمل آمد و در گلزار شهدای بهشت زهرای کازرون به خاک سپرده شد.

پس از چند روز، دوباره کمک های مردمی را جمع آوری کردیم و راهی سوسنگرد شدیم. سوسنگردی که حالا دیگر کاملاً آزاد شده بود. از این به بعد، پسرم عباس (که بعداً در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید) را با خود می بردم. در آن جا وسایل را بین بچه ها تقسیم کردیم. که به ما گفته شد به آبادان برویم. از راه جاده ذوالفقاریه به ایستگاه ۷ آبادن رفتیم. سردار محمدجعفر اسدی (فرمانده سپاه پاسداران نورآباد ممسنی که با شروع جنگ به همراه شهید حاج موسی رضازاده راهی جبهه شدند و تا پایان جنگ در آن جا حضور داشت و از فرماندهان نامی دوران دفاع مقدس شد. در دوران دفاع مقدس مدتی فرماندهی تیپ المهدی(عج) را به عهده داشت) و نیروهایش در آن بودند. به من گفتند که وسایل را خودم به خط مقدم ببرم و بین بچه ها تقسیم کنم. من هم همین کار را کردم. تقریباً کار ما این شده بود که کمک ها مردمی را از کازرون به سوسنگرد و قسمتی از آن را به نیروهای تحت فرمان سردار اسدی که عمدتاً نیروهای کازرونی یا نورآبادی بودند تحویل دهم.

هنوز سال ۵۹ تمام نشده بود. که متوجه شدم بچه ها از نظر آب آشامیدنی دچار مشکل هستند. به کازرون که برگشتم ایده ساخت تانکرهای آبی را برای جبهه دادم. سپاه کازرون و فرمانداری که اعتماد صددرصدی به من داشتند صفر تا صد کار را به من واگذار کردند. این شد که از فرمانداری درخواست ورقه های فلزی کردم. قاسم شیخیان(فرماندار وقت کازرون) تنها از من پرسید که چقدر لازم داری؟ و فردا صبحش یک تریلی ورقه های فلزی را به من تحویل دادند.

خیابان ۲۲ بهمن را که آن زمان خاکی بود، بستیم. و از جوشکارهای کازرون دعوت کردیم تا ما را یاری کنند. از این به بعد جوشکارها کار را بین خود تقسیم کردند. عده ای این بار می آمدند و عده ای دیگر دفعه بعد ما را یاری می کردند.

در دفعه اول حدود ۳۰۰ تانکر آبی ساختیم و سوار کامیون و تریلی به جبهه منتقل کردیم. در بار اول تنها به نیروهای کازرون مستقر در سوسنگرد این تانکرها را دادیم. که سردار اسدی نیز با شنیدن این خبر تعدادی از تانکرهای را از ما خواست. ما نیز تعدادی را برای آنها بردیم.

در دفعات بعد، متوجه شدیم که این تانکرهای برای انتقال دچار مشکل هستند. پس زیر تانکرها چرخی قرار دادیم تا برای انتقال مشکلی نداشته باشند.

همچنین متوجه شدیم که نیروها در جبهه با مشکل حمام هم مواجه هستند. برای این مشکل نیز با همان شیوه شروع به ساخت حمام های ثابت، و در ادامه حمام سیار کردیم. این حمام ها دارای یک آبگرمکن نفتی بودند که هر کدام از این آبگرمکن ها ۴ تا حمام را گرم می کرد.

وقتی به جبهه می رفتم به این مسئله هم توجه می کردم که رزمندگان به چه چیزهایی نیاز دارند. با متوجه شدن نیازهایی از آنها که توسط دیگران به آن توجه و فکر نمی شد، با دوستان خود چاره اندیشی می کردیم و طرح می دادیم. در نهایت از بین این طرح ها می توانستیم مشکلات جبهه را حل کنیم. همچنین در مناطق جنگی پیش یا پس از عملیات ها یا حتی وقتی که هیچ خبری نبود، با دوستان می گشتیم و هر چیزی از خمپاره گرفته تا خودرو و تانک و … که از کار افتاده بودند، جمع آوری نموده و با باز کردن قطعات آن ها، در ساخت وسایلی که نیاز داشتیم، از آنها بهره می گرفتیم. این وسایل را در انبار پنبه کازرون، انبار می کردیم.

یکی از این دوستان حسین حمیده بود که در کار ساخت منبع ها و حمام های چرخدار استادکاری برای خودش شده بود.

۱۰ تا حمام سیار را روی یک کفی تریلر می گذاشتیم.

حمام ها پس از این که ساخته می شد و آماده انتقال، خودم باید آن ها را آزمایش می کردم. یک روز در کمیته امداد امام خمینی(ره) کازرون که حمام ها را آن جا می ساختیم، وقتی خواستم حمام را امتحان کنم، زمانی که خواستم آبگرمکن را روشن کنم، آبگرمکن منفجر شد. البته خدا خیلی رحم کرد. که فقط موها و لباسم اندکی آسیب دید و البته دوستان خیلی سریع من را به بیمارستان رساندند.

این تانکرها و حمام ها را ابتدا به اهواز می بردیم. از آن جا قسمت عمده را به سوسنگرد منتقل می کردیم. زیرا نیروهای این قسمت بیشتر بودند. هم نیروهای بسیجی که عمدتاً از نیروهای فارس و بچه های کازرون بودند، هم نیروهای ارتشی تحت امر سرهنگ قاسمی(توپخانه)، نیروهای شهید چمران (ستاد جنگ ها نامنظم) و …

فقط در یک شب یادم هست در همان اوایل ۳ کامیون تانکر را خالی کردیم که با آنها خطوط را تغدیه نمودیم.

از دیگر کارهایی که کردیم راه اندازی نانوایی بود. که پس از ما در دیگر مناطق توسط رزمندگان دیگر هم نانوایی هایی راه اندازی شد.

​یکی از روزها که با دوستان در خیابان های سوسنگر می گشتیم، چشم مان به یک مغازه نانوایی خورد که به شدت تخریب شده بود.

فلامرز شیری هم با من بود. تصمیم گرفتیم تا نانوایی را دوباره راه اندازی کنیم. شیری برای شاطر دنبال آدم بود. پس از تعمیر نانوایی، پسر جوانی (شهید جعفر عسگری) را به عنوان شاطر انتخاب کردیم که متاسفانه نامش را از خاطر برده ام. این جوان در ادامه فعالیت به شهادت رسید. بعد از وی محمود (پورحاجی) را که خود شاطر یکی از نانوایی های کازرون بود، به عنوان شاطر در این نانوایی مشغول کردیم. مدتی هم فردی به نام دانش و کسان دیگری آمدند. خب این نانوایی وسایلی می خواست که ما با توجه به کمک های مردمی آنها را تامین می کردیم. مثلاً در مورد آرد مورد نیاز با حاج بابا نوذری که نمایندگی آرد سنبله را در شیراز به عهده داشت، موضوع را گفتم. همان موقع زنگ زد و در همان بار اول حدود ۱۰ تن آرد برای ما هماهنگ کرد. این همکاری پس از این هم ادامه داشت.

این نانوایی نان مورد نیاز نیروهای مستقر در جبهه سوسنگرد را تامین می کرد. همچنین برای برخی مناطق نیز نان از این نانوایی برده می شد؛ که معمولاً بچه های کازرون و فارس در آن جا حضور داشتند مثل نیروهای تحت امر سردار اسدی.

یک بار هم از قنادها دعوت کردیم در ستاد پشتیبانی و حدود ۳ تن مسقطی را برای رزمندگان تهیه کردند. این کار به یک رویه معمول تبدیل شده بود.

قبل از عملیات بدر، سردار اسدی مرا خواست. رفتم. گفت: ما نیاز به ماشین داریم. گفتم باشد.

با برادر سردار اسدی و چند نفر بسیجی دیگر راهی مناطق شدیم. حدوداً ۲۵-۲۶ تا ماشین را از مناطق جمع آوری کردیم. اینها را سوار تریلی کردیم و در انبار پنبه کازرون که حالا شده بود ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ خالی کردیم.

حسین حمیده گروهی از مکانیک های کازرون را جمع کرد و کار را شروع کردند. محمد دیدار و نیک زاد را فرستادم سراغ شان که اگر کم و کسری دارند بگویند تا آماده کنیم. در طی مدت کوتاهی از ۲۵– ۲۶ تا ماشینی که کاملاً از کار افتاده بودند ،۱۴-۱۵ تا ماشین سالم و شیک ساختند. این ماشین ها را طی یک رژه باشکوه تحت عنوان کمک های مکانیکی مردم کازرون در میدان شهدای کازرون به نمایش گذاشتیم و سپس برای سردار اسدی به جبهه فرستادیم. سردار اسدی از این همه سرعت عمل و دقت و تحویل ماشین های لازم آن هم بیش از آن چه که انتظار داشتند خوشحال و اظهار تعجب و تشکر نمود.

از دیگر فعالیت هایی که داشتیم یکی اش این بود که روزی سرهنگ معصوم زاده مرا صدا زد. گفت ما به یک چلچه نیاز داریم. چلچله موشک اندازی بود که همزمان ۴۰ موشک را می توانست شلیک کند. کمی فکر کردم و گفتم چرا چهل تا، خب مثلاً اگر ۶۰ تا بشود بهتر نیست؟ گفت: چه بهتر.

​ با همکاری بچه‌ها توانستیم موشکاندازی را بسازیم که همزمان ۶۰ تا موشک شلیک کند.

بعد از این کارها دیگر در تمام جبهه ها شناخته شده بودیم و سفارش کار از سوی بسیاری از یگان ها به ما داده می شد.

سفارش های مختلفی به ما داده می شد که برخی از آنها اصلاً هیچ ارتباطی به هم نداشت. در اهواز اتاقی را به ما دادند که هر وقت می خواستیم می رفتیم و می آمدیم و کسی از ما سئوال نمی کرد. شاید اوایل برگ ماموریت داشتیم اما کم کم دیگر به برگ ماموریت نیازی نبود. همین امر هم باعث شده است تا اکنون چیزی نداشته باشیم که کسی بداند ما هم روزی در جبهه بوده ایم. (با  شوخی) البته دوستان رزمنده ما می دانند.

سفارشاتی که به ما می دادند از ساخت سلاح هایی شبیه به آن چه گفتم بگیر تا مثلاً تقسیم کمک های مردمی و یا حتی انتقال پیکر شهدا. از هر جایی بود. ما هم با هرکسی کار می کردیم؛ این نبود که بگوییم مثلاً این ها مال ارتشند یا سپاه یا بسیج یا این که این ها بچه فلان استان و دیار و آنها بچه ها هم استانی ما و هم ولایتی ما هستند. به عنوان مثال این هم برای تان نقل کنم.

پادگانی در بازی دراز و میمک کرمانشاه بود. این ها نام ما را شنیده بودند. آمده بودند ستاد پشتیبانی سپاه کازرون و گفته بودند که ما چیزهایی لازم داریم که جز شما کسی نمی تواند برای ما تهیه کند. من و سید مهدی شاکری (مسئول وقت ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان کازرون)، وسایلی که می خواستند را لیست کردیم. بعد از مدتی آن وسایل را در یک تریلی ۱۰ تنی بار زدیم و در پادگان ابوذر به آنها تحویل دادیم. وقتی می خواستیم برگردیم گفتند: شما وسایل هم جابجا می کنید؟ نگاهی به یکدیگر کردیم و جواب دادیم: بله. گفت: مقداری آبلیمو رو دست ما مانده است. اگر می خواهید این ها را ببرید و جاهایی که لازم است استفاده کنید. گفتیم باشه.

حدود ۴-۵ تن آبلیمو را بار زدیم و از طریق ایلام به اهواز بردیم. بعد آنها را به کازرون آوردیم. در کازرون آبلیموها را درون شیشه کردیم و به جبهه  ارسال کردیم. لازم به ذکر است که بچه ها شیشه ها را جمع آوری می کردند و دوباره شیشه های خالی را برای مان می فرستادند تا از آنها استفاده کنیم.

در میان همین کار آبلیمو، وقتی در اهواز بودیم، در اتاق خودم داشتم استراحت می کردم تا به کازرون برگردم. در همین حین بود که یک روحانی درب اتاق را کوبید. درب را گشودم. بعد از سلام ما را به پایین ساختمان برد. چند نفر دیگر هم بودند. گفتند می خواهیم کاری برای ما بکنید. گفتم: در خدمتم. بفرمایید. گفتند: یکی از هواپیماهای ما منفجر شده و ۱۲۰ شهید آن سانحه روی دست ما مانده است. این ها باید به تهران منتقل شوند. هیچ هواپیمایی هم نمی تواند بلند شود. (حوالی عملیات شکست حصر آبادان بود) می خواهیم این شهدا را با کامیون هایی که در اختیار دارید به تهران ببرید. گفتم: این کار غیرممکن است. اگر در طول راه ماشین چپ شود آبروی انقلاب می رود. من این کار را نمی کنم. شما هم نباید این کار را بکنید. گفتند: شما بفرما چکار کنیم؟ گفتم: با فرماندار صحبت می کنم. با فرماندار که صحبت کردم به این نتیجه رسیدیم که شهدا را با قطار منتقل کنیم. فرماندار قرار بود که قطار ساعت ۵ را نگه دارد و ما نهایتاً تا ساعت ۷ شهدا را به اندیمشک منتقل کنیم. سریع خود را به فرودگاه رساندیم. ۱۲۰ شهید را در تابوت گذاشته بودند. به همین خاطر در ماشین ما تنها ۵۰-۶۰ تا شهید جا شد. به فرمانداری صحبت کردیم تا چند ماشین دیگر هم برای مان بفرستد. من و احمد کارمند به عنوان راننده و کمک راننده حرکت کردیم و حدود ساعت ۷ بود که ایستگاه راه آهن رسیدیم. وقتی سیم بکسل را باز کردیم، صحنه وحشتناکی را دیدیم. برخی از تابوت ها شکسته شده بود و اجساد شهدا در هم فرورفته بود.

از همه جالب تر این بود که وقتی برای رسید اجساد شهدا مراجعه کردیم، ما را به بیمارستان رجوع دادند. به بیمارستان رفتیم. گفتند رئیس نیست. شب را آنجا ماندیم. صبح به بیمارستان مراجعه کردیم. تا به آقای رئیس گفتیم برای رسید آمده ایم، آقای رئیس شروع کرد دسته چک خودش را بیرون آورد و مشغول نوشتن شد. سپس گفت بفرمایید. اصلاً به قیمت آن توجه نکردم چک را جلویش انداختم و گفتم خجالت بکش. ما که برای این نیامده ایم. و با حالتی ناراحت و عصبانیت از بیمارستان بیرون آمدیم.

تقریباً هر جا می دیدیم که کاری هست و کسی برای انجام آن نیست، خود پیش قدم می شدیم و آن را انجام می دادیم.

حدود ۱۰ روزی بود که در منطقه حضور داشتم. تقریباً حوالی عملیات خیبر بود. در سنگر تاکتیکی سردار اسدی نشسته بودیم که یک افسر عراقی را برای بازجویی آوردند. خدا رحمت کند دو افسر عراقی تیپ المهدی، شهیدان عبدالجلیل و …. که بعداً به شهادت رسیدند. اینها معمولاً بازجویی ها و شناسایی ها را انجام می داند. سردار اسدی هم دیگر خودش در کنار آنها تا حدودی آشنا شده بود. سردار اسدی که برای بازجویی رفت، من هم از سنگر بیرون آمدم. ماشین صدا و سیما از راه رسید. سید محسن شاکری از من خواست تا بچه های صدا و سیما را برای ضبط گزارش به خط مقدم ببریم. من، حاج طوفان و ابراهیم علی نژاد هم با آنها راهی شدیم. به خط که رسیدیم ماشین ها را پشت خاکریز پارک کردیم. از بین دو خاکریز تا طلائیه پیاده رفتیم. باز هم جلوتر رفتیم تا به گود خونی رسیدیم. به این دلیل به آن جا گود خونی می گفتند که روزی چند بار بین نیروهای ما و عراقی ها دست به دست می شد و کشته های ایرانی و عراقی روی هم افتاده بود. تازه پیاده شده بودیم که خمپاره عراقی بین ما بر زمین نشست و همگی پراکنده روی زمین افتادیم. ماشین صدا و سیما سریع خودش را به ما رساند. و هاج و واج ما را نگاه م یکرد. که آمبولانس بسیج هم از راه رسید و ما را مثل کارتن خرما انداختند پشت ماشین و به بیمارستان منتقل کردند. در این حادثه ۵ تا ترکش به سرم خورد که ۲ تای آن را بیرون آوردند، بعد از مدتی هم ترکش دیگری خودش بیرون آمد و الآن ۲ ترکش دیگر هنوز در سرم باقی مانده است.

بعد از آن بود که سپاه در مورد رفتن من به جبهه سختگیری می کرد و جز در موارد خاصی اجازه رفتن به جبهه را نمی داد و می گفت که به من در پشت جبهه بیشتر نیاز است تا درون جبهه و باید در شهر بمانم. در شهر هم البته من مشغول پشتیبانی بودم و کارهای سابقم را ادامه می دادم.

یکی از اتفاقات بسیار ناراحت کننده برای من، صحنه ای بود که در عملیات فتح بستان دیدم. اذان صبح بود که به پل سابله رسیدیم. هوا که روشن شد وارد بستان شدیم. خیلی صحنه ناراحت کننده ای بود. راه بند بود. زن و بچه ها یا پیاده یا سوار بر خر و قاطر در حال ترک منطقه بودند. در همین حین ناگهان هواپیمای عراقی در آسمان ظاهر شد و بمب های خود را بر روی مردم بی پناه و درمانده از جنگ، بر سر زن و بچه هایی که قدرت هیچ گونه دفاعی نداشتند، انداخت. در یک لحظه فاجعه بزرگی را روبروی خودم مشاهده کردم. صحنه وحشتناکی بود. با سقوط این بمب ها، همه از جا بلند و در آسمان معلق گشتند. تکه های بدن انسان با حیواناتی که به همراه داشتند در لحظه ای با هم درآمیخت. دست و پا و سر و بدن های پاره پاره یا تکه تکه شده ای که از هر سو بر زمین می افتاد. صدای ناله ها و زخمه ها بلند شد.

اندکی بعد به خبرنگاری برخوردم که داشت با یکی از همین مردم گفتگو می نمود. مرد عرب بستانی داشت برای خبرنگار اینگونه روایت می کرد: از زمان اشغال بستان تا کنون، دخترم را زیر کاه پنهان کرده بودم. عراقی ها از طریق جاسوس های شان خبر پیدا کرده بودند که من دختر جوانی دارم. بنابراین بسیار من و همسرم را شکنجه می کردند که دخترتان کجاست؟ و ما سکوت کردیم و اظهار بی اطلاعی می نمودیم. در تمام این مدت چند ماهه، به اشکال مختلف و با سختی فراوان به دخترمان غذا می رساندیم. حتی قضای حاجتش را نیز زیر همان کاه انجام می داد. چندین بار عراقی ها با سرنیزه درون کاه فرو می کردند اما به لطف خدا نتوانستند پیدایش کنند و سرنیزه ها هیچ کدام به دخترمان نخورد…

پس از این بود که ما به نزدیکی های فکه رفتیم. مدتی را آن جا بودیم تا این که قرار شد برای آوردن مهمات و کمک های مردمی برگردیم. در حین برگشتن، هواپیماهای عراقی ما را هدف قرار دادند که در این حمله تیربار هواپیما دست یکی از دوستان ما را از تن جدا کرد.

وسایل را دوباره سوار ماشین ها کردیم و به جبهه آمدیم. نان، خرما، مسقطی، عسل و …

مرحله دوم عملیات فتح خرمشهر (الی بیت المقدس) داشت شروع می شد. عباس هم با من بود. اما در مرحله سوم چون امتحانات مدرسه اش شروع می شد به هر بدبختی که بود، به کازرون فرستادمش.

در عملیات فتح خرمشهر، به دلیل سنگینی اوضاع، من در منطقه ماندم و نیروها کمک های مردمی را برایم می آوردند و خودم آنها را بین نیروها تقسیم می کردم.

با توجه به کمبود امکاناتی که با آن مواجه بودیم با بچه ها تصمیم گرفتیم که حتی اگر شده زیر آتش دشمن و از قلب نیروهای عراقی، یک سری امکانات مثل ماشین های ترابری یا هر چیز دیگری که به دست مان رسید غنیمت بگیریم. این شد که صبح زود سه نفری به راه افتادیم. من، سید جواد زهرایی (پدر شهید) و شیری.

اذان صبح بود که مرحله دوم عملیات شروع شد. هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود که به مورد اول برخوردیم. ماشین هایی که هر کدام  به دلیلی از کار افتاده بودند. به زهرایی گفتم، تو برو زاپاس اون یکی ماشین رو باز کن. تا منم برم سراغ اون یکی. زهرایی مشغول شد. منم هم رفتم سراغ ماشین دیگری که زاپاسش را باز کنم. اما وقتی به ماشین رسیدم تازه متوجه شدم که احتمال انفجار ماشین وجود دارد. به همین خاطر برگشتم. وقتی برگشتم به طرف زهرایی، دیدم دست از کار کشیده است. گفتم چه شده؟ به نیرویی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت: ببین ایشان چه می گوید؟ آن فرد گفت: سرپرست این گروه شمایید؟ گفتم: بله. امرتان؟ گفت: ما این ماشین را می خواهیم. گفتم: ماشین یا وسایل درون ماشین را. گفت: همه را. نگاهی به درون ماشین کردم. دیدم ماشین پر است از وسایلی که خیلی به درد نیروهای ما می خورد مثل دوربین دید در شب و … گفتم: یا ماشین یا وسایلش. باید قسمت کنیم. بالاخره ما هم نیروهای مان به این چیزها احتیاج دارند. آن فرد آمد جلو مرا بوسید و گفت: همه اش برای خودت…

جلوتر که رفتیم یک رزمنده جلوی ما پرید و گفت: زود باشید. بیاید… یک کامپریسی نو اینجاست.

رفتیم ببینیم چه خبر است. صحنه، صحنه جالب و خیلی کم نظیر بود. جنگ به حالت تن به تن درآمده بود. وسط این میدان نبرد، یک کامیون نو قرار داشت. باران گلوله و خمپاره و موشک دائم بر زمین گل شده از آب باران شب قبل فرود می آمد. هر آن احتمال داشت ماشین زیر این باران گلوله از بین برود. زمین هم مثل صابون زیر پای آدم سُر می خورد.

به اطراف نگاهی کردم و سریع از جا جستم. در این میانه هیاهو و جنگ، زیر باران گلوله و خمپاره و موشک خودم را به سرعت با هر سختی که بود به کامیون رساندم.

اصلاً به این فکر نکردم که آیا کسی من را پشتیبانی می کند یا نه. شاید اصلاً اهمیتی هم نداشت. هر کسی مشغول کاری بود. و کاری را هم که ما و دوستان مان در جبهه برای خود مقرر کرده بودیم، کاری بود که گمان می کردیم کسی به آن توجه ندارد و به سمت آن نمی رود. خب همه می جنگیدند. پس نیاز به این که ما هم بخواهیم مانند دیگران بجنگیم شاید نبود. ما می بایست کار دیگری می کردیم که دیگران انجام نمی دادند. یا شاید حتی برایش ارزشی قایل نبودند. اما برای ما ارزش داشت. اگر یک ماشین را سالم به عقب می آوردیم خیلی برای ما اهمیت داشت. بخصوص وقتی که آن را به نیروها می دادیم و لبخند بر چهره آنان می نشست. اگر ما این ماشین ها را سالم برنمی گردانیدم شاید زیر آتش دشمن یا نیروهای خودی از بین می رفت و این یعنی یک نیاز مسلم نیروهای خودی از بین رفته بود. و برای آن می بایست کلی هزینه می شد. آن هم در آن وضعیت سخت اقتصادی که مملکت با آن مواجهه بود.

به هر حال خود را به کامیون رساندیم. وقتی سوار شدم، تازه متوجه شدم که این ماشین تمام اتوماتیک است و کلاً کامپیوتری است. خب من هم که تا حالا چنین ماشینی ندیده بودم. گیج و مبهوت داشتم به دکمه های روبرویم نگاه می کردم که دوستان گفتند ولش کن. بیا برویم.

گفتم: بابا حیف است این ماشین را زیر آتش رها کنیم.

فکری به ذهنم رسید. شروع کردم دکمه ها را یکی یکی فشار دادن. یک دفعه با فشار دکمه دوم یا سوم بود که درب کاپوت از جا بلند شد و بالا رفت. قبل از ورود متوجه یک جعبه وسایل کمکی شده بودم. سریع در آن را باز کردم و پیچ گوشتی را از درونش برداشتم. رفتم زیر کاپوت. با کمی دستکاری توانستم ماشین را روشن کنم. حالا مانده بودم که دنده های این ماشین چطوری است. خب برای منی که ۳۰ سال کارم با ماشین های مختلف بود شاید بد بود که بگویم بلد نیستم. باز هم دکمه ها را فشار دادم که ناگهان ماشین رفت روی دنده عقب و من هم گاز دادم و دنده عقب ماشین را از معرکه بیرون آوردم.

ماشین را جای امنی گذاشتیم و دوباره بین بچه ها آمدیم. شب، تشنه و گشنه، خود را به ماشین رسانیدم تا به عقب برویم و برای بچه ها غذا بیاوریم. وقتی به مقر توپخانه سرهنگ قاسمی رسیدیم، ماشین را آن جا گذاشتیم.

فردا شبش وقتی به مقر برگشتیم سرهنگ قاسمی(آن زمان فرمانده توپخانه ۵۵ شهرضا بود) مرا صدا زد و گفت: این کامیون را به ما می دهید؟ گفتم: چرا؟ گفت: ما کامیون به اندازه کافی نداریم. جهاد هم نمی دهد. گفتم باشه. وسایل کامیون را که بیشتر قطعات یدکی انواع ماشین ها بود، از آن خارج کردیم و با کامیون های دیگر به کازرون آوردیم تا برای ساخت و تعمیر وسایلی که می خواستیم استفاده کنیم.

در همان روزهای اول عملیات، صبح زودی وقتی داشتیم از مقر سرهنگ قاسمی خارج می شدیم، سر و صدای زیادی مرا متوجه خود کرد. وقتی جلو رفتیم متوجه شدیم که راننده بولدزر شهید شده و شاگردش ترسیده و حاضر نیست که دیگر کار کند. مهمات توپخانه بدون حفاظ مانده است و افسران ارتشی دارند با شاگرد چانه می زنند که این کار را انجام دهد. رفتم جلو و با شاگرد صحبت کردم. می گفت بابا جان یک تیر بزنید خلاصم کنید. گفتم تو که آماده مرگی خب بلند شو برو کارت رو انجام بده. حالا زنده موندی که زندگیتو بکن. مردیم که مردی. اما حاضر نشد. گفتم باشه. بلند شو به من بگو چطوری کار می کنه. از جاش بلند شد و من هم رفتم بالای بولدزر. آن قدر سریع گفت و پیاده شد که من چیزی نفهمیدم. به هر بدبختی بود خودم را به کار زدم و این قدر دم و دستگاهش را دستکاری کردم تا چیزی حالیم شد و توانستم دو تا خاکریز کوچک به اندازه ای که مهمات شان در امان باشد برای شان بسازم.

در همین عملیات بود که سرهنگ معصوم زاده( از فرماندهان ارتش) از من راننده خواست. من هم محمد دیدار که از نیروهای من بود را به او دادم. حالا یکی از نیروهای من رفته بود. من ۳ تا نیرو داشتم بعلاوه عباس که هنوز نوجوان بود. سید جواد زهرایی، فلامرز شیری و محمد دیدار. حالا محمد دیدار از ما جدا شده بود.

بعد از این که سپاه به من اجازه رفتن به جبهه را نداد، عباس اصرار می کرد که به جبهه برود. یک روز گفتم ما دین مان را انجام دادیم. بس است. برو بشین سر درس و مشقت. عباس گفت: پدر جان اولاً تو وظیفه خودت را انجام داده ای و می دهی و من موظف به وظیفه خودم هستم. در ثانی بستان را یادت رفته است؟ اگر ما نرویم چه کسی می رود؟ اگر همه ما بگوییم وظیفه تمام شده است برای ما که بعثی ها می آیند در شهر و خانه ما… دیگر نتوانستم با این منطقش جلویش را بگیرم. عباس در حالی که هنوز ۱۵ سالش تمام نشده بود راهی جبهه شد و در سن ۱۶ سالگی در عملیات کربلای ۵ در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید.

لینک کوتاه : https://sahabpress.ir/?p=10977

سحاب پرس در شبکه های اجتماعی و پیام رسان ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.